زبان آموزان در یادگیری زبان دوم دارای توانمندی های متفاوتی اند، عده های مستعد یادگیری و عده ای فاقد استعداد لازم برای یادگیری زبان های خارجی اند. به عنوان مثال، در میان مهاجرانی که به مدت ۲۰ سال و با شرایط یکسان در یک کشور زندگی کرده اند، عده ای بسیار خوب و روان و عده ای با دشواری صحبت می کنند. اگر سن، انگیزه و بقیه شرایط این مهاجران را یکسان در نظر بگیریم، دلیل بروز این تفاوت ها واقعا در چیست؟ یک دلیل مهم را میتوان وجود استعدادهای زبانی مختلف و یا درجات مختلف هوشی آنان دانست. به عقیده گلمن( ۱۹۹۵) روانشناس برجسته و صاحبنظر هوش هیجانی، حدود ۸۰ درصد دلیل موفقیت ها را میتوان به هوش هیجانی نسبت داد. گلمن هوش هیجانی را این گونه تعریف می کند: ( هوشی که شامل قابلیت های زیر باشد : برانگیختن انگیزه در خود، پافشاری در صورت ناکامی، کنترل غرایز و به تاخیر انداختن حس رضایت، تنظیم حالات شخیص و مانع شدن از این که رنج و ناراحتی جلوی توانایی هایی مانند فکر کردن، اصرار ورزیدن و امید داشتن را بگیرد. چندی بعد گلمن تعریف دیگری از هوش هیجانی ارائه داده و آن را به ۲۵ گونه مختلف از قابلیت های هوشی تقسیم می کند که در میان آنها اعتماد به نفس، خود اگاهی و انگیزه به چشم می خورد ( گلمن ۱۹۹۸ )نتایج بسیاری از تحقیقات حاکی از آن است که هوش هیجانی بیشتر از ضریب هوشی در موفقیت، زندگی و تحصیل ننقش ایفا می کند.( گلمن ۱۹۹۵ )همچنین این تحقیقات حاکی از اهمیت وجود هوش هیجانی در محیط های کاری، کلاس های درس، بهبود عملکرد در مصاحبه ها، کارهای گروهی و مسائل ذهنی است. با توجه به ماهیت کلاس های زبان انگلیسی در آن افراد می بایست با یکدیگر همکاری داشته باشند و گاهی نیز تحت فشار و استرس زیادی اند، به نظر می رسد هوش هیجانی در این کلاس ها اهمیت زیادی دارد. بنابراین، هدف از انجام این پژوهش تعیین نقش هوش هیجانی در یادگیری زبان دوم ( انگلیسی به عنوان زبان خارجی ) است.

.۲ پیشینه تحقیق

.۲٫۱ تعریف هوش

در پی تغییر و تحولات متعدد در روانشناسی، واژه هوش از یک مفهوم تک بعدی به چند بعدی و سپس به مفهوم هیجانی تبدیل گردیده است. از دهه ۹۰ که الفرد بینه در پاسخ به درخواست مدرسه ملی فرانسه و با هدف سنجیدن افت تحصیلی زبان آموزان، اولین آزمون هوش را طراحی کرد. مفهوم هوش دستخوش تغییرات زیادی قرار گرفته است. توجه طراحان اولیه آزمون های هوش، فقط بر روی توانایی های ذهنی، مانند حافظه و حل مساله بود، به عنوان مثال، بینه هوش را معادل توانایی های ذهنی و زبانی می دانست وازمون های هوش مقیاس مناسبی برای اندازه گیری هوش به شمار می رفتند. در حقیقت، در نیمه اول قرن بیستم، ضریب هوشی را عامل موثر در میزان موفقیت در زندگی می دانستند. با این حال، پژوهش های اخیر نتایج آزمونهای هوش را به عنوان تنها معیار اندازه گیری هوش در نظر نمی گیرند. در اوایل قرن بیستم، ثرندایک ( ۱۹۲۰) این فرضیه را مطرح کرد که هوش نه فقط از سازه های آکادمیک، بلکه زا سازه های هیجانی و اجتماعی هم تشکیل شده است. هوش اجتماعی، به گفته ثرندایک، توانایی درک و هدایت زنان و مردان، دختران و پسران به منظور بهتر رفتار کردن در روابط انسانی است. این توانایی در مهدهای کودک، زمین های بازی، و کارخانه ها به خوبی به چشم می خورد، ولی نمیتوان آن را بوسیله آزمون های آزمایشگاهی در شرایط رسمی و استاندارد سنجید. در سال ۱۹۶۷ گیلفورد، هوش را به عنوان ساختاری چند وجهی متشکل از صد و بیست نوع گوناگون هوش معرفی کرد. در حالی که صاحب نظران از دیرباز اهمیت زیادی برای ضریب هوشی قائل می شدند، ولی در سال ۱۹۸۸ بار – آن ادعا کرد که هوش های هیجانی و اجتماعی معرف های بهتری برای موفقیت در زندگی اند. نوشته ها و پژوهش های اخیر گاردنر (۲۰۰۰)، بر مفهوم هوش های چندگانه تاکید دارد. گاردنر مدلی از هشت نوع هوش مطرح کرده است که شامل هوش های فضایی، موسیقیایی، درون فردی، میان فردی، جسمانی – حسی حرکتی ، طبیعت گرا و هوش های سنتی تحصیلی یعنی هوش زبانی و هوش منطقی – ریاضیاتی است. به گفته گاردنر هدف مهم آگاهی به احساسات شخص در طول زندگی، دسترسی به دامنه احساسات و عواطف شخصی ، تمایز قائل شدن میان آن احساسات، نامگذاری و شناساندن آنها و سرانجام وسیله قراردادن آنها برای درک و راهنمایی رفتار انسان است. به عقیده او هوش درون فردی و میان فردی شباهت زیادی به هوش هیجانی دارند. هوش درون فردی، در شکل اولیه اش، تنها به تمایز حس لذت درد می پردازدف در این زمینه، شخص درگیر مساله ای می شود و یا از آن فاصله می گیرد. ولی در شکل پیشرفته اش، هوش درون فردی را میتوان وسیله تشخیص احساسات پیچیده و متمایز تعریف کرد. در حالی که هوش درون فردی مستلزم بررسی و اگاهی از احساسات شخصی است، هوش میان فردی به توانایی فهمیدن حالات، مقاصد، علایق دیگران و عمل کردن براساس آنها می پردازد. به کارگیری مفهوم هوش اجتماعی برای اولین بار به دهه ۱۹۴۰ باز میگردد. پس از آن مایر و سالووی، اصطلاح نقش عمدی در شکل گیری نظریه »هوش چندگانه« هوش هیجانی را توصیف کردند. گاردنر با مدل تأثیر گذار خود به نام هوش هیجانی داشت. بر اساس نظریه هوش چندگانه گاردنر، دو نوع عمده هوش وجود دارد: اول هوش و آگاهی درونی فرد که اجازه شناسایی و افتراق احساسات پیچیده انسان را میدهد و دوم دانش و آگاهی در روابط بین فردی که توانایی شناخت و تمایز عواطف و انگیزه های دیگران را به وجود میآورد. سرانجام دانیل گلمن در پر فروشترین کتاب سال ۱۹۹۵ به نام هوش هیجانی، این مفهوم را به صورت گسترده بیان کرده و به آگاهی عموم رساند. گلمن (۱۹۹۵) واژه هیجان را برای اشاره به یک احساس، فکر و حالت روانی و بیولوژیکی مختص آن و دامنهای از تمایلات برای عمل براساس آن به کار برده است. تعاریف هیجان، متعدد و اغلب متناقض هستند . اما از دیدگاه برخی نظریه پردازان؛ هیجان مجموع های است از هیجانات جهان شمول؛ مانند خشم، اندوه، ترس، شادمانی، عشق، شگفتی، نفرت و شرم. هر یک از این هیجانات یک هسته واحد دارند . به عبارت دیگر،شکل اصلی هر هیجان در افراد مختلف یکسان است، اما در جوامع مختلف تحت تأثیر شرایط فرهنگی خاص آن جامعه، شکل بروز هیجان متفاوت است. گلمن (۲۰۰۱) هوش هیجانی را به عنوان یک عنصر ضروری برای موفقیت فرد در زندگی و کار در محیط اجتماعی پرچالش امروز می داند. او معتقد است ؛ هوش هیجانی سبب توانمند سازی افراد در مواجه شدن با استرس بالا و چالش های شدید رشد اجتماعی و ادراکی می شود. از نظر گلمن (۱۹۹۵) هوش هیجانی موضوعی است که از بررسی نتایج چندین تحقیق علمی بر روی هوش های موثر در زندگی انسانی به دست آمده است. بررسی این نتایج، حاکی از قابلیت هایی مانند همدلی، خوش بینی، تسلط به نفس است که پیامدهای مهمی در خانواده، محل کار و دیگر صحنه های زندگی دارند. بار – آن (۱۹۹۷) هوش هیجانی را این گونه تعریف می کند : ( مجموعه ای از توانایی ها، قابلیت ها و مهارت های غیرشناختی که بر توانایی شخص در کنار آمدن با مشکلات و فشارهای محیطی تاثیر می گذارد.) هوش هیجانی از نظر او شامل ۵ قسمت کلی مهارت ها و قابلیت ها می شود: ضریب هیجانی درون فردی، ضریب هیجانی میان فردی، ضریب هیجانی سازگاری، ضریب هیجانی کنترل استرس و ضریب هیجانی حالت عمومی.

.۲٫۲ نقش هوش در یادگیری زبان دوم

برای توصیف نقش توانایی ذهن در یادگیری زبان دوم، باید به این نکته اشاره کرد که تاکنون تحقیقات زیادی در این زمینه صورت نگرفته است. دو دلیل عمده برای کم بودن این تحقیقات را میتوان این گونه مطرح کرد: دلیل اول به عقاید چامسکی ( ۱۹۸۱) و پژوهش او در فراگیری زبان اول، فرضیه استقلال قوای ذهنی و دستور همگانی مربوط می شود که وی در ان به بی اهمیت بودن تفاوت های فردی درون یک جامعه اشاره کرده است. مشخصات، هدف کلی فرضیه های او جایی برای هوش های فردی نمی گذارد. دلیل دوم تاثیر شیوه های جدید تدریس زبان و رویکردهای اکتسابی به یادگیری زبان دوم است. این رویکردها چندان اهمیتی به استعداد ذاتی نمی دهند. دقیقا به همین دلیل، افرادی که حامی فرضیه های بعد از کرول (  ۱۹۶۵ )بودند، علاقه چندانی به موضوع استعداد نداشتند. به عقیده اسکهان (  ۲۰۰۲ )اگر کسی در ارتباط گفتاری موفق شود، مطالعه هوش در او به نظر امری زائد و اضافی می رسد. مهم ترین تحقیق در زمینه نقش هوش در یادگیری زبان دوم توسط گنس در سال ۱۹۷۶ انجام شد که در آن زبان آموزان براساس نمرات ضریب هوشی تقسیم بندی و در کلاسهای ۴ و ۷ و ۱۱ قرار گرفتند. عملکرد آنها در فراگیری زبان دوم ( فرانسه ) با آنهایی که در گروه های پایین تری براساس ضریب هوشی عمل کرده بودند که نمودار ضریب هوشی آنها در امتحان های خواندن نشان داده بود . در تمام موارد، گروهی که ضریب هوشی بالاتری از حد متوسط داشتند، بهتر از گروه متوسط و به همین منوال گروه متوسط بهتر از گروه زیرمتوسط عمل کردند. براین اساسف گنس پیشنهاد کرد که در یادگیری زبان دوم باید از نتایج آزمون های هوش برای انتخاب زبان آموزان استفاده کرد. به طوریکه میان موفقیت تحصیلی و کنترل استرس و سازگاری، مهارت خواندن و کنترل استرس، حالت عمومی و سازگاری و مهارت صحبت کردن و ضریب هوش هیجانی، هشو درون فردی و کنترل استرس رابطه معناداری دیده شد. علاوه براین، به نظر می رسد هوش هیجانی نقش موثری در مهارت صحبت کردن ایفا می کند.